برنامه یاد بعضی نفرات
 
افسانه‌ی سیکستو رودریگز، قهرمان مردمیِ بی‌خبر
انقلابی که به دست موسیقی کوک شد
فرزان صوفی - مردم می‌گفتند این یکی از عجیب‌ترین خودکشی‌ها در تاریخ موسیقی است. یک شب بعد از اینکه گیتارش را نواخته و ترانه‌هایش را برای مردم خوانده، گالن بنزین را روی سرش خالی کرده و خودش را روی صحنه جلوی چشم آنها به آتش کشیده. با این حال این مردِ مُرده که ساز انقلابِ مردم آفریقای جنوبی را کوک کرد، برایشان همچون مسیح بود. اما تنها سرنخی که مردم آفریقا از او داشتند همان شایعات مربوط به خودکشی و نامش یعنی رودریگز بود.

سال ۱۹۷۱ بود که اولین آلبومِ رودریگز، بدون این‌که خودش برای سال‌های متمادی چیزی از این ماجرا بداند، غوغایی بین مردم آفریقا به پا کرد. انگار در یک دنیای موازی، زیستی برای خودش دست و پا کرده باشد و به این ترتیب یکی از عجیب‌ترین اتفاقات در همسو شدن سیاست و موسیقی را رقم بزند.

آن سال‌ها آفریقای جنوبی به شدت سرکوب شده بود و سیاه‌پوستانش یعنی چیزی حدود هشتاد درصد از جمعیتش، طبق قانون «آپارتاید» باید زندگی‌شان را از اقلیتِ سفیدپوست‌های آن‌جا جدا می‌کردند و در جوابِ اعتراض، گلوله می‌خوردند. مثل همان دانش‌آموزان سیاه‌پوستی که در شهرک «سوتوو» در اعتراض به این تبعیض دست به راهپیمایی زدند اما جواب اعتراض‌شان شد آتش گلوله و دست کم ۱۷۰ جسد که با یونیفورم‌های مدرسه، روی خاک افتادند.

رودریگز هر چه‌قدر که در آفریقا مشهور و محبوب بود، در آمریکا کشور خودش بی‌نام و نشان بود و متروک. آلبومش در آفریقای جنوبی فروش نیم میلیون نسخه‌ای داشت و به اندازه الویس پریسلی و رولینگ‌استونز مشهور بود اما در کشور خودش تنها حدود شش نفر آلبوم را خریده بودند که آن هم احتمالا اطرافیانش بودند. او که در آمریکا از موسیقی ناامید شده بود و برای امرار معاش کارگری می‌کرد، در آفریقا جنبش مردمی راه انداخته بود و به «مسیح رودریگز» معروف شده بود. مسیحی که با ترانه‌هایش آینده را پیش روی مردم آفریقا گذاشت. یا بهتر است بگویم، از تاریخ گفت.

اما این تنها بخشِ جادویی زندگی رودریگز نیست. داستان زندگی این پسر به‌قدری حیرت‌آور است که به کوچکترین افسانه‌سازی‌ای نیاز ندارد. داستانی که قهرمانش در ابتدای قصه سی ساله بود و در انتهایش، شصت ساله.

 
***
 
دهه هفتاد جهان جای ترسناکی بود، درست مثل همین روزها و احتمالا هم آینده. مردم آفریقا برای نفس کشیدن تلاش می‌کردند اما دنیا این دردِ غیرقابل تحمل را نمی‌دید. دو دهه بود که سیاه‌پوستان به خاطر قانون تبعیض نژادی که به قانون «آپارتاید» معروف شد، در سرزمین خودشان مورد استعمار قرار گرفته بودند. خواننده‌های آفریقایی اجازه اجرا در خارج از کشور را نداشتند و هیچ کشوری هم حق دخالت در آفریقا را نداشت. تحریم‌های فرهنگی و ورزشی به وجود آمده بود و آفریقا، منزوی و از همه چیز محروم شده بود. کسی نمی‌دانست در آن کشور چه اتفاق‌هایی در حال افتادن است و روزی چند نفر در حال مردن.

آفریقا قصه‌ای به بلندای تاریخ داشت؛ رسانه‌های محلی اجازه خبررسانی اتفاق‌ها را نداشتند و تنها اعلامیه‌های رسمی دولت به رسانه راه پیدا می‌کرد. حتی مردم از اِعمال روش‌های بدون خشونت هم منع شده بودند و حکومت، این روش‌های مبارزاتی را تحت عنوانِ براندازی طبقه‌بندی می‌کرد. هرچند که مردم در نهایت با مبارزات داخلی و دخالت بین‌الملل از طریق فشار و تحریم‌های اقتصادی، قدرت‌شان را به عنوان اکثریت با نافرمانی و عدم همکاری با رژیم اعمال کردند.

در تمام چهل و شش سالی که قانون آپارتاید پابرجا بود، اگر کسی علیه آن حرفی می‌زد به زندان می‌افتاد. سفیدپوست‌ها هم از این قانون مبرا نبودند و کافی بود دهان باز کنند تا برای سه سال به زندان بیفتند. با این حال، بعضی از آنها در اعتراض‌های گوشه و کنار شهر شرکت می‌کردند. چراکه این قانون، آنها را هم از معاشرت با سیاهان منع کرده بود و به آنها اجازه نمی‌داد مثلا یک روز آفتابی کنار یارِ رنگی‌شان در ساحلِ سنگیِ اقیانوس اطلس بنشینند و همین‌طور که باد لابه‌لای موهایشان می‌خزد، از آینده و بچه‌هایی بگویند که هیچ‌وقت به دنیا نیامدند.
 
***
 
سال ۱۹۷۲ مردم آفریقا شروع به عقب‌نشینی در مقابل دولت کرده بودند. اما از آن‌جا که مرز قصه و واقعیت گاهی در هم می‌آمیزد، یک نسخه از اولین آلبوم رودریگز با نام Cold Fact نیمی از جهان را پیمود و به آفریقای جنوبی رسید. کارل بارتولومئو، روزنامه‌نگاری که وقایع آن دوران را ثبت می‌کرد و نقش مهمی در یافتن حقیقتِ رودریگز داشت می‌گفت: «ما در جامعه‌ای زندگی می‌کردیم که دیگر راه‌های زیادی برای سرکوب آپارتاید برایمان نمانده بود اما این آلبوم با ترانه‌هایش راه‌های جدیدی پیش رویمان گذاشت. رودریگز در ترانه‌هایش به این موضوع که سیستم به زودی سقوط خواهد کرد اشاره می‌کرد و می‌خواند: «ناامید نشین، هنوز هم یک راه فرار هست. می‌تونین ترانه بنویسین، می‌تونین بخونین، می‌تونین افسانه خلق کنین.» انگار صدایی شروع به حرف زدن با مردم کرده بود. آلبوم در آن‌جا دست به دست و دهان به دهان در میان طبقات خاصی از سفیدپوست‌های آفریقایی چرخید و الهام‌بخش موزیسین‌هایی شد که تبدیل به نماد موسیقی انقلابی آفریقا شدند.»

همین جرقه کافی بود تا جنبش مردمی علیه آپارتاید دوباره به طور جدی شروع به فعالیت کند. اکثر آدم‌ها به خودشان آمده بودند و در نقاط معروف شهر تظاهرات می‌کردند. طبق گزارش مجله «رولینگ استون» اولین جنبش سفیدپوستان ضد آپارتاید از چند گروه راک محلی الهام گرفته شده بود اما رودریگز اولین کسی بود که قطعاتش محتوای ضد نظام داشت و در ترانه‌هایش از برگشتن رنگ به رویاها می‌خواند. انگار داشت در یک دنیای موازی، موسیقی متنِ زندگی مردم آفریقا را می‌ساخت، آن هم در اوج دوران آپارتاید. زمانی که همه چیز شدیدا در آفریقا سنتی بود، یک‌باره آدمی پیدا شد که از ممنوعه‌ها خواند و در ترانه‌هایش گفت: «ظلم و ستم منجر به انقلاب می‌شه، همیشه همین بوده و این، تاریخه»
 
مردم حتی نمی‌دانستند آلبوم رودریگز چطور به آفریقا رسیده، هنوز هم نمی‌دانند. آلبومی که غرق در خشم از جنگ ویتنام و نابرابری نژادی بود، چطور توانسته وارد کشوری شود که دولت حتی به آنها اجازه داشتن تلویزیون را هم نداده بود؛ چون آن را کمونیستی می‌دانست. یکی از داستان‌ها این بود که یک دختر آمریکایی برای دیدن معشوقه‌اش به آفریقا آمد و با خودش یک نسخه از آلبوم Cold Fact رودریگز را آورد. اما چون در هیچ یک از فروشگاه‌های موسیقی پیدایش نکردند، شروع به کپی و پخش آن در آفریقا کردند.

این خواننده فولک که صدایش بین جوان‌های آفریقای جنوبی طنین‌انداز شد که بود؟ هیچ کس نمی‌توانست بگوید. تمام آنچه که از او می‌دانستند اسم فامیلش بود؛ رودریگز. آن هم از روی کاور آلبومش که رودریگز ترجیح داده بود صورتش را روی عکس کاور با یک عینک آفتابی و کلاه بپوشاند و با پیژامه و رکابی، چهار زانو بنشیند و از پشت عینک سیاهش به مخاطب زل بزند. فقط یک عکس بود و یک صدا. و البته چون آن سال‌ها هنوز نتوانسته بودیم دنیا را تنها با فشردن یک دکمه دور بزنیم، این شایعه که رودریگز بعد از خواندن سنگ‌نوشته‌اش روی صحنه خودش را آتش زده، شده بود نقطه پایان افسانه رودریگز.

 
***
 
وقتی شروع به ساختن آلبوم Cold Fact کرد، بیست و پنج ساله بود؛ سال ۱۹۶۷. رودریگز روزهایش را با کارگری در کارخانه‌های ماشین‌سازی شهر دیترویت در ایالت میشیگان می‌گذراند؛ مثل تمام مهاجران مکزیکی. کار در پمپ بنزین و کارگری ساختمان را هم امتحان کرده بود. اما شب‌ها، درِ جادویی دیگری به رویش باز می‌شد. برای دیدنش انگار باید لابه‌لای کتاب‌های جنایی صد سال پیش قدم می‌زدی و همین‌طور که سرت را از سرما در یقه پالتوی بلند خاکستریت فرو بردی، از بین مه غلیظی که از رودخانه به سمت اسکله می‌آمد می‌گذشتی. چشمانت تقریبا جایی به جز جلوی پاهایت را نمی‌دید. وقتی وارد بار کوچک کنار اسکله دیترویت می‌شدی، اوضاع چندان فرقی نمی‌کرد. مِه، این‌بار در قامتِ دودِ غلیظی جلوی چشمانت ظاهر می‌شد. فقط صدای موسیقی بود و همهمه. زمین با خاک‌ اره پوشیده شده و همه جا پر از پوست بادام‌زمینی بود. چشمانت به سختی لیوان‌هایی را می‌دید که به هوا بلند می‌شوند و به یکدیگر می‌خورند. کم‌کم سایه‌های لیوان به دست جلوی چشمانت ظاهر می‌شدند؛ سایه‌ی یقه‌ آبی‌ها. کارگرانی که دور هم نشسته بودند و بلند بلند می‌خندیدند، به هم فحش می‌دادند، گوشت قرمز می‌خوردند و راجع به زن‌ها حرف می‌زدند. اما حواس هیچ‌کدام به سایه‌ی گیتار به‌دستی که گوشه بار، پشتش را به سایه‌های دیگر کرده بود و می‌خواند، نبود. صدای شفاف و حزن‌آلودِ سایه گیتار به‌دست، با اشعاری ظریف و سرکش از مردم فقیر و نژادپرستی شهرش یعنی دیترویتِ خاکستری می‌گفت؛ شهری که مجبورت می‌کند آرزوهای بزرگ نداشته باشی.

سایه‌ی گیتار به دست، درست هفت ماه بعد از اعلانِ جنگ آمریکا علیه ژاپن در طول جنگ جهانی دوم بود که به دنیا آمد. دنیا داشت از هم می‌پاشید و هرج و مرج با مشت از صورت تازه‌واردها پذیرایی می‌کرد. سایه، بچه ششم یک خانواده مهاجر مکزیکی بود و برای همین اسمش شده بود سیکستو. سیکستو رودریگز.

او با خواندن در کافه‌ها و بارها بزرگ شده بود، البته خیابان محل اصلی زندگیش بود. نه این‌که سرپناهی نداشته باشه، نه. آن رهایی را کالبد خیابان بود که به او می‌داد. سایه‌ی گیتار به دست، خودش را پشتِ سیاهیِ آسفالت خیابان‌ها پنهان می‌کرد و همین‌طور که بین گذرگاه‌های پر از فقر و فساد دیترویت می‌خزید، هر آن‌چه که می‌دید را به شعر تبدیل می‌کرد. شده بود شاعرِ شهری. شاعری که در میان جمعیت پنهان می‌شد و از آزادیش لذت می‌برد. حتی وقتی  اواخر دهه شصت صاحب کمپانی «ساسِکس رکوردز» یعنی کلارنس آوانت که به پدرخوانده موسیقی سیاهان معروف است، تصمیم به انتشار اولین آلبوم او گرفت، رودریگز برای جلسه‌های‌شان کنار خیابان‌های اطراف خانه‌اش با او قرار می‌گذاشت. نتیجه این جلسه‌ها شد دو آلبوم از موسیقی اعتراضی خیابانی که رودریگز آن‌ها را با داستان‌هایی از عشق و فراق ترکیب کرد و از مردمی که در خیابان‌های تَرک خورده دیترویت قدم می‌زدند، تصاویر رنگارنگی ارائه کرد.

رودریگز قرار بود باب دیلن بعدی باشد، اما هر دو آلبومش علیرغم نقدهای مثبت، همه را ناامید کرد. با اینکه اسامی و بودجه‌های بزرگی پشتش بودند اما صدایش اصلا شنیده نشد. همه چیز تمام شد و شرکت «ساسکس رکوردز» با او قطع همکاری کرد؛ آن هم درست دو هفته قبل از کریسمس. آخرین ترانه‌ای که رودریگز با این شرکت ضبط کرده بود هم از زبان مردی بود که از کارش اخراج می‌شود، آن هم درست دو هفته قبل از کریسمس.

انگار جهان دستش را در پیچ جاده‌ای برفی رها کرد. کار به پایان رسیده بود. رودریگز صحنه موسیقی را کنار گذاشت اما موسیقی را نه. برای خودش ترانه می‌نوشت و می‌خواند و از طریق کارگری ساختمان امرار معاش می‌کرد. اما زندگی موازیش در آفریقای جنوبی به شکل دیگری در جریان بود. در آن‌جا، سرنوشت به او خیره شده بود و کس دیگری را نگاه نمی‌کرد. امید و جسارت ترانه‌های رودریگز، همانی بود که مردم آزادی‌خواه آفریقا می‌خواستند. برای همین هم رودریگز شد الهام‌بخش خواننده‌هایی که نماد موسیقی انقلابی آفریقا بودند.
 
سال ۱۹۷۲بود و هشت سال می‌شد که مهم‌ترین دادخواه سیاه‌پوست‌ها یعنی نلسون ماندلا به حبس ابد محکوم شده بود. مردم منزوی و شروع به عقب‌نشینی کرده بودند اما فعالان سیاسی همچنان از گوشه و کنار شهر، برای ابتدایی‌ترین حقوق انسانی می‌جنگیدند. مثل استیو بایکو، مبارز مشهور ضد آپارتاید که از طرفداران رودریگز بود و او را آگاهی‌بخش می‌دانست. جهانی که او رو پس زده بود، در جایی دیگر سخت در آغوشش گرفته بود و آنقدر محبوب شده بود که اگر اواسط دهه هفتاد تصادفی وارد خانه یک سفیدپوست آزادی‌خواه می‌شدی که از قضا یک گرامافون هم داشت، در میان کلکسیونش همیشه آلبوم Abbey Road از گروه بیتلز و Cold Fact رودریگز را پیدا می‌کردی.
 
علی‌رغم ممنوعیت آهنگ‌هایش در رادیوی آفریقای جنوبی، آثارش چیزی حدود نیم میلیون نسخه فروخت که با بیتلز و الویس پریسلی قابل مقایسه بود. درست است که در قرن ۲۱ صنعت سرگرمی آمریکا بازارهای جهانی را جدی‌تر دید اما در دهه هفتاد، محبوبیت در خارج از ایالت متحده عادی نبود و عدم پرداخت حق امتیاز هم امری محتمل. رودریگز هم بی‌خبر از همه جا در دیترویت مشغول کارگری بود و به سختی زندگی‌اش را می‌گذراند اما در آفریقا همچنان مرموز و ناشناخته بود. کمپانی‌ها تلاشی برای پیدا کردن رودریگز نمی‌کردند و به جای هرگونه اطلاعات درست، شایعاتی منتشر می‌شد. مثلا می‌گفتند بر اثر مصرف بیش از حد هروئین مرده است، یا روی صحنه خودش را آتش زده، یا به خاطر قتل معشوقه‌اش در زندان است. حتی این شایعات تا پای بستری شدنش در بیمارستان روانی هم پیش رفت.
 
***
 
بیست و هفت سال بود که رودریگز مطمئن شده بود دیگر باید کار ساخت و ساز را برای خودش انتخاب کند. دوست داشت خواندن را ادامه دهد اما آن را کار بیهوده‌ای می‌دانست. هر چند که همان اوایل دهه هفتاد آهنگ‌هایش در استرالیا هم سر زبان‌ها افتاد و حتی سال ۱۹۷۹ به این کشور دعوت شد و آنجا تور ۱۵ روزه‌ای را اجرا کرد. مایکل کاپل که باعث و بانی این کنسرت بود به مجله بیلبورد گفت: «رودریگز از کاری که برایش کرده بودیم شگفت زده شده بود. او قبلاً هرگز کنسرتی اجرا نکرده بود و فقط در بارها و کلوپ‌ها خوانده بود.» او برای ۱۵۰۰۰ نفر در سیدنی اجرا کرد، تقریباً به اندازه همان تعداد طرفدارانی که چند هفته قبل برای دیدن کنسرت راد استوارت (یکی از پرفروش‌ترین هنرمندان تاریخ موسیقی) آمده بودند. بیلبورد درباره اجرا نوشته بود: «مَرد روی صحنه تقریباً خجالت‌زده به نظر می‌رسید. او در طول هر اجرا بیش از چند خط کوتاه صحبت نکرد. وقتی برای اولین‌بار پا روی استیج گذاشت به مخاطبانش در سیدنی گفت: «هشت سال بعد... بالاخره اتفاق افتد. باورش برایم سخت است.» علاوه بر کنسرت، یک آلبوم هم از اجرای زنده این تور در سال ۱۹۸۱ منتشر شد، یعنی درست زمانی که او برای تور دومش به استرالیا بازگشته بود. فکر می‌کرد به رویایش رسیده و قرار است شاهد نقطه‌ی عطف زندگی‌اش باشد اما کارش به همان کنسرت ختم و دوباره فراموش شد.

با این‌که رویای موسیقی برایش از بین رفته بود، از زندگی ناامید نشد. این شبح سرگردان شهر که می‌شد برق چراغ‌های خیابان را در چشمانش دید، همیشه دنبال شرایطی می‌گشت تا خودش را با آن وفق دهد. در اعتراض‌ها و گردهمایی‌ها شرکت می‌کرد. درباره سیاست و اجتماع مطالعه می‌کرد. حتی دهه هشتاد درس فلسفه خواند. می‌خواست تغییر کند. گفت می‌خواهد شهردار شود. قدرتش را در سیاست هم امتحان کرد و نامزد نمایندگی میشیگان و شهرداری شهر دیترویت شد؛ هر چند ناموفق. او نمی‌دانست بزرگ‌ترین دستاورد سیاسی‌اش از طریق موسیقی‌اش اتفاق افتاده، آن هم جایی بسیار دورتر از میشیگان برفی.
 
سال ۱۹۹۶، بالاخره یک روزنامه‌نگار به نام کارل بارتولومئو استریدوم و یک فروشنده موسیقی در آفریقای جنوبی که نامش یعنی شوگرمَن را از یکی از قطعات رودریگز گرفته بود، دنبال پیدا کردنِ حقیقتِ این خواننده رفتند. دو سال بود که آفریقا طعم آزادی را چشیده بود و مردم به آینده‌ای که رودریگز در ترانه‌هایش وعده داده بود رسیده بودند. آدم‌ها تصمیم گرفته بودند آزاد باشند و هیچ‌کس نتوانسته بود آن‌ها را متوقف کند. این پسرِ بومیِ شهر دیترویت، سال‌ها بود که از رویای شهرت گذشته بود، تا زمانی که نیمه شب با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد و در کمال تعجب به صدای هیجان زده‌ای که آن‌طرف خط بود گفت: «بله، معلومه که زنده‌ام!»

رودریگز بالاخره ششم مارس ۱۹۹۸ برای اولین‌بار به آفریقا رفت. جایی که توانسته بود همچنان معاصر بماند و بیشترِ طرفدارانش جوان‌ها باشند. قرار بود اولین کنسرتش را برای بیش از پنج هزار نفر اجرا کند که به شش اجرای دیگر در آفریقا انجامید. دیدن رودریگز روی استیج مثل این بود که قهرمانِ افسانه‌هایی که مردم آفریقا کنار آتش برای هم نقل می‌کردند، یک‌باره روبه‌رویشان ظاهر شود.

روز اجرا، مَرد که انگار سرزمینش را پیدا کرده باشد، آرام و با همان لبخند همیشگی، در حالی‌که گیتارش روی شانه‌اش بود، روی استیج قدم برداشت، از جلوی گروه نوازنده‌های آفریقایی‌اش گذشت، پشت میکروفون رفت و گفت: «ممنون که منو زنده نگه داشتید.»

حضور رودریگز در کشور آفریقای جنوبی به او اجازه داد تا از کار ساخت و ساز بازنشسته شود. او هر دو سال یک بار برای کنسرت به آفریقا باز می‌گشت. آلبوم Cold Fact مجدداً بر روی سی‌دی منتشر شد و به آرامی شروع به یافتن مخاطب در سراسر قاره کرد، هرچند که موفقیت در آمریکا همچنان برایش دست نیافتنی بود.

رودریگز وقتی فهمید توانسته تا این حد در آفریقای جنوبی موفق شود، شگفت‌زده شد. می‌گفت «من مرد خوش‌شانسی‌ام که بالاخره به رویام رسیدم.» دخترش می‌گفت: «مگر این آرزوی بزرگ همه‌ی ما نیست؟ این‌که رویاپردازی‌هایمان به حقیقت بپیوندد و استعدادمان توسط دنیا قابل دیدن شود. تجربه‌ای که می‌تواند فقط یک بار در زندگی رخ دهد.» مردی مثل رودریگز هم تمام چیزی که برای احساس رضایت در این دنیا به آن نیاز داشت، هنر و همان دارایی ساده‌اش بود. همین هم بود که وقتی روبه‌روی دوربین بهش یادآوری کردن که نزدیک به سی سال از چیزی که می‌توانست زندگی‌اش را بهتر کند خبر نداشته، لبخند زد و گفت: «مطمئن نیستم که بهترش کرده یا نه، اما قطعا اتفاق هیجان‌انگیزی بود».

رودریگز چیزی بیشتر از آن‌چه داشت نمی‌خواست، برای همین هم وقتی سال ۲۰۱۳ فیلم مستند searching for sugar man که مالک بنجلول، فیلمساز سوئدی از زندگی او ساخته بود جایزه اسکار گرفت، حاضر به شرکت در مراسم نشد. نمی‌خواست توجه از روی فیلم‌ساز جوان برداشته شود. به جایش یک سیگار برای خودش پیچید، روی کاناپه همان خانه همیشگیش در شهر ماشین‌ها دراز کشید و همین‌طور که دستانش را زیر سرش قلاب کرده بود و به کنسرت هفته پیشش جلوی چشم هزاران هوادار آفریقاییش فکر می‌کرد، به یکی از شیرین‌ترین خواب‌های زندگیش رفت. دخترش ساندرا بود که خبر اسکار گرفتن فیلم را به او داد. رودریگز بعدها در مصاحبه‌ای گفته بود: «تازه از کنسرت آفریقای جنوبی برگشته و خسته بودم، برای همین هم خوابیدم. هرچند که من تلویزیون هم ندارم.»

انتشار این مستند باعث شد زندگی حرفه‌ای او دوباره از نو شروع شود و رودریگز را به سطحی از موفقیت که پیش از این غیرقابل باور بود برساند. حتی پس از موفقیت این فیلم، آلبوم‌های رودریگز برای اولین‌بار وارد نمودارهای موسیقی ایالات متحده شدند. او توانست در فستیوال‌های بزرگ و معتبری مثل Coachella و The Glastonbury شرکت کند و بلیت‌هایش در اروپا و آمریکا ظرف چند دقیقه به پایان برسد. حتی طبق گزارش مجله «رولینگ استون» سلسله‌ اجراهایی که سال ۲۰۲۲ در آفریقای جنوبی داشت، برای او بیش از ۷۰۰۰۰۰ دلار درآمد داشت.
 
***
 
رودریگز بیش از ۴۰ سال در همان خانه ساده در دیترویت زندگی کرد. او ماشین، کامپیوتر و حتی تلویزیون هم نداشت. دخترش ریگان چند سال پیش او را مجبور به گرفتن موبایل کرده بود چراکه از رانندگی در اطراف محله و تلاش برای پیدا کردن او خسته شده بود. او بیشتر میلیون‌ها دلاری که از کنسرت‌هایش در سراسر اروپا و آمریکا به دست آورد را به سه دخترش و دوستان قدیمی‌اش بخشید. در مصاحبه‌هایش می‌گفت: «سه نیاز اساسی وجود دارد: غذا، پوشاک و سرپناه. وقتی به این سطح از نیاز برسید، چیزهای دیگر اهمیتش را از دست می‌دهد.» او در سال‌های پایانی عمر از بیماری گلوکوما (آب سیاه) رنج می‌برد و بینایی‌اش به شدت محدود شده بود. می‌گفت: «هنوز می‌توانم برخی افراد را در میان جمعیت در کنسرت‌هایم تشخیص دهم. هنوز هم می‌توانم در خیابان‌ها قدم بزنم، هرچند به آرامی.»
 
رودریگز تا آخرین ماه‌های عمرش به اجرا مشغول بود و حتی از سال‌ها پیش ساخت سومین آلبومش را هم شروع کرده بود اما اجل مهلت نداد و هشتم آگوست ۲۰۲۳ سایت رسمی او Sugarman.org درگذشتش را اعلام کرد. این سایت در بیانیه‌ای رسمی نوشت: «با اندوه فراوان اعلام می‌کنیم که سیکستو دیاز رودریگز اوایل صبح امروز درگذشت. ما صمیمانه‌ترین تسلیت خود را به دختران او -ساندرا، ایوا و ریگان- و خانواده‌اش ابراز می‌کنیم. رودریگز ۸۱ ساله بود. روح عزیزش در آرامش باشد.»
 
***
 
سال‌های سال است که دولت‌ها به تأثیر موسیقی در اجتماع پی برده‌اند و حتی برای به ثمر نشستن اهداف سیاسی‌شان، از آن استفاده می‌کنند. انصافا موسیقی هم خوب زیر و بمِ توانایی‌هایش را می‌شناسد؛ چه آن زمان که بی‌مهابا نمادِ اعتراض به ظلم می‌شود، چه زمانی که لباس وحدت ملی به تن می‌کند یا باعث و بانی تبادل فرهنگی می‌شود. نمونه‌هایش هم در تاریخ بسیار است. از دیوید بویی گرفته که با کنسرتش به ریختن دیوار برلین کمک کرد، تا گروه آدم‌پلاستیکی‌ها که دلیلی برای انقلاب مخملی شدند. یا دوره‌ای که میکیس تئودوراکیس بزرگترین سازمان سیاسی یونان را در زمان حکومت سرهنگ‌ها راه‌اندازی کرد و با موسیقی‌اش نام کشورش را سر زبان‌ها انداخت. نزدیک‌ترش به خودمان هم می‌شود عارف قزوینی که با آثار و نقدهایش به ترویج اصول مشروطه و پیشرفت تحولات سیاسی کمک کرد.

البته بدیهی‌ست که برای تغییر تاریخ باید عوامل مختلفی دست به دست هم دهند اما موسیقی بارها نشان داده که می‌تواند با زبانِ صدا و سکوت راه‌های جدیدی پیش روی آدم‌ها بگذارد و حکایتی از شجاعت و عشق را روایت کند. کاتالیزور مهمی که تنها با هفت نُت توانسته بخشی از انقلاب‌های بزرگ را رهبری کند. هر چند که این روزها پرداختن به موسیقی به عنوان صنعت، بیش از توانایی‌های دیگر این هنر مورد توجه است.
 
منابع:
روزنامه گاردین
روزنامه تایمز
مجله رولینگ استون
مجله بیلبورد
سایت BBC
شبکه خبری CNN
مستند Searching for Sugar man
تاریخ انتشار : چهارشنبه 23 شهریور 1401 - 10:44

افزودن یک دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Plain text

  • هیچ تگ HTML ی مجاز نیست.
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.



دانلود انقلابی که به دست موسیقی کوک شد | موسیقی ما